شهید مصطفی اردستانی

از آنجا که می دانستیم ایشان همیشه با لباس بسیجی به منطقه می آیند و نیز اطلاع یافته بودم که با وانتی از تبریز حرکت کرده است، با دژبانی لشگر تماس گرفتم و ضمن دادن مشخصات خودرو و سرنشین از آنان خواستم که ایشان را جلوی در معطل نکنند.
با دیدن ایشان رنگ از رخسارمان باز شد و قوت قلب گرفتیم. وی ساعتی را در کنارمان نشستند و رهنمودهای لازم را دادند. زمانی که می خواستند برای بازدید از خط مقدم به منطقه عازم شوند، آفتاب خود را در پشت کوه ها پنهان کرده بود. دو نفر مسلح برای حفاظت از ایشان گمارده بودم. او نگاهی به من کرد و گفت: «حاج فرج پور! نگهدار ما خداست، من محافظ نمی خواهم.»
خنده ای کردم و گفتم: «نگهدار واقعی همه خداست، ولی ما موظفیم برای حفاظت از جان شما اقدام کنیم.»
- «ببینید! اگر محافظ نداشته باشم، کسی متوجه من نمی شود، ولی اگر محافظ همراهم باشد، بیشتر جلب توجه می کند.»
با اصرار زیاد ما پذیرفتند که افراد مسلح همراهی شان کنند.
شب جمعه بود. در حالی که سوار بر ماشین می شدند گفتند: «امشب، شب ناله های دل علی (علیه السلام) است. شب دعای کمیل است. اگر کتابچه ی دعا دارید برایم بیاورید.»
کتاب دعایی به او دادیم. از ما خداحافظی کرد و رهسپار منطقه شد.
هدف، شمال خرمشهر بود. قرار شد دو فرزند هواپیما به فاصله ی یک دقیقه جلو ما حمله کنند و سپس ما بعد از آنها حمله کنیم. مقدمات کار فراهم شد و پس از توجیه برنامه های پرواز، هر دو با هم به درون آشیانه رفتیم. ابتدا من هواپیما را روشن کردم و آمادگی خود را برای «تاکسی کردن» اعلام کردم. هواپیمای شماره 2 گویا اشکالی پیدا کرده بود، هر چه متخصصان تلاش کردند اشکال برطرف نشد، ناگریز با پست فرماندهی تماس گرفتیم تا تصمیم نهایی را اعلام کند. از پست فرماندهی گفتند: «که خودت تنهایی دنبال دسته ی اول برو!»
هواپیما را از زمین کندم و مسیر دسته ی اول را پی گرفتم. به فاصله ی 10 مایل پشت سر آنها پرواز می کردم. با رادیوی هواپیما با هم تماس می گرفتیم. به 35 مایلی هدف رسیده بودند که آمادگی خود را برای انجام عملیات و رها کردن بمب ها اعلام کردند. اما با تجربه ای که من داشتم این فاصله را مناسب ندیدم و به آنها گفتم که جلوتر بروند. صدای لیدر دسته ی اول در رادیو به گوش می رسید: «هدف را می بینم، فاصله ی ما با هدف 15 مایل است بزنم؟:
پاسخ دادم: «نه، فاصله زیاد است، کمی جلو برو!»
به سبب فاصله ای که داشتم، آنها را با چشم نمی دیدم، ولی مرتب با هم ارتباط رادیویی داشتیم. نزدیکی های هدف رسیده بودند و بمبهایشان را رها کرده و مسیر بازگشت را در پیش گرفتند. حال، نوبت من بود. بمباران آنها که دشمن را هوشیار کرده بود، موقعیت مرا به خوبی آشکار کرد و مرتب به طرفم تیراندازی می کردند. تا حد ممکن هواپیما را پایین بردم و فاصله ام را با هدف نزدیک کردم، تا دقیقتر بمبها را به هدف بزنم. هر چند که بر اثر اصابت بمب هایم یک کامیون دشمن منهدم شد، ولی از اینکه هدف گیری ام از دقت مناسب برخوردار نبود، خود را سرزنش می کردم. با ناامیدی راه بازگشت را پیش گرفته بودم و خود را ملامت می کردم.
ارتفاع هواپیما با سطح زمین بسیار ناچیز بود. برای گریز از دست رادارهای دشمن، پرواز کردن در این ارتفاع مناسب ترین راه بود. ولی آن روز بر اثر افکار مغشوشی که بر ذهنم سایه افکنده بود و از این مأموریت خود زیاد خرسند نبودم، حواسم به کلی پرت شده بود که یک مرتبه تکانی شدید مرا به خود آورد!
زیرا هواپیما به شدّتِ تمام به زمین اصابت کرد و مجدداً به پرواز درآمد!
برخورد هواپیما به زمین و بلند شدن معجزه آسای آن یک لحظه مرا به شگفتی واداشت! این اتفاق را هرگز فراموش نمی کنم. آن روز از سانحه ای حتمی نجات یافتم و گویا با این امداد غیبی، خدا می خواست عملاً به من بفهماند که مرگ و زندگی تنها دست اوست.
اوست که انسانها را در مواقع خطرناک نگه می دارد و هر زمان نیز که اجلشان فرا رسد هیچ تأخیری در آن داده نمی شود و همیشه باید امیدوار بود. (1)

پی نوشت ها :

1- اعجوبه ی قرن، صص57-56و 128.

منبع مقاله :
-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389